قصه کودکانه دخترک مهربون
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .
زن و شوهری با تنها دخترشون توی یک خونه کوچیک زندگی می کردند .
زن که خیلی بیمار بود در یک روز سرد زمستونی از دنیا رفت . ولی دختر اونها هنوز کوچیک بود .
برای همین اون مرد با یک زن دیگه ازدواج کرد تا از دخترش مراقبت کنه .
اون زن خیلی هم بدجنس بود و دختر زشت و بداخلاقی هم داشت .
زن بدجنس از دختر ناتنی خودش بدش میومد و از اون میخواست که تمام کارهای خونه رو انجام بده .
اما دختر خودش توی خونه فقط میخورد و می خوابید .
یک روز صبح زن بدجنس مثل همیشه با عصیانیت دختر کوچولو رو از خواب بیدار کرد و فریاد زد :
چقدر میخوابی ، زود برو از چاه آب بیار الان دخترم از خواب بیدار میشه میخواد بره حموم .
دختر کوچولو هم زود براه افتاد و رفت سر چاه . همین که سطل رو از آب بیرون آورد یک پیرزنی از پشت صداش زد و گفت :
خیلی تشنه ام کمی به من آب میدی .
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه دخترک مهربون رو از همینجا گوش کنین.