قصه گوسفندی که خیلی کوچک بود
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .
توی یک صبح درخشان بهاری فرفری بدنیا اومد .
گوسفندهای دیگه اونرو مسخره می کردند چون اون خیلی خیلی کوچولو بود .
تو طول اون سال گوسفندها همه بزرگ و قوی شدند اما فرفری همونقدر که مونده بود موند .
توی فصل زمستون واسه اینکه خودش رو بزرگ نشون بده خودش رو با برف پوشوند .
فرفری زیر درخت گیلاس رفت تا شکوفه های گیلاس روش بریزه . اما با تند وزید و تموم شکوفه ها رو با خودش برد
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این قصه چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.